اعتمادبهنفس، نه به هرقیمتی
سالها پیش، شنیدم خانمی (که عنوان «معلم» را یدک میکشید) در یکی از کلاسهای درس خود، به شاگردانش گفته بود: «بچهها، اگر دلتان میخواهد همیشه از اعتمادبهنفس برخوردار باشید، در هر محیط و موقعیتی که قرار گرفتید، خیال کنید که همه گوسفندند»! اگرچه چنین شیوهای در ابتدا به نظرم مسخره و نادرست آمد، تصمیم گرفتم صحت و سقم آن را تجربه کنم، پس یک روز شروع کردم. اتفاق عجیبی افتاد؛ من اعتمادبهنفس پیدا کردم! وقتی در خیابان راه میرفتم جداً احساس میکردم همه کسانی که در پیادهروها در حال آمد و شد هستند، کسانی که داخل خودروهایشان نشستهاند، آنها که در مغازهها رفت و آمد میکنند، خلاصه همه و همه، گوسفندند! و البته هیچ دلیلی هم نداشت که من در مواجهه با «گوسفندان» دچار اضطراب شوم. انسانها را به صورت گوسفندانی میدیدم که البته روی دو پای خود در حرکتاند؛ یا مثلاً داخل یک مغازه آبمیوهفروشی به خوردن شیرموز مشغولند! من که تا قبل از آن، در خیلی از موقعیتها و برخوردهای اجتماعی دچار کمرویی و ترس و اضطراب بودم یا در موقعیتهای خاص، قلبم به شدت میتپید و چهبسا صورتم سرخ میشد، حالا با چنان جرأت و جسارتی با مردم (بخوانید گوسفندان) صحبت میکردم که خودم شگفتزده شده بودم. تا اینکه پس از روزی سرشار از اعتماد به نفس(!) شبهنگام به خانه رفتم. تصمیم داشتم این احساس خوب را همچنان حفظ کنم، اما به محض ورود به خانه دچار تردید شدم. قضیه شوخیبردار نبود. برای تداوم و گسترش این احساس، چارهای نبود جز اینکه اعضای خانوادهام را نیز گوسفند تصور کنم.
خدایا چه باید کرد؟! من سالها از اهمیت و عظمت پدر و مادر شنیده بودم؛ از اینکه اطاعت از پدر و مادر و احسان و از همه مهمتر احترام به ایشان چه جایگاه و ارزش و پاداش فوقالعادهای دارد و تا چه حد موجب خشنودی پروردگار، نزول برکات و موفقیت و نیکبختی انسان میشود.
حالا چگونه میتوانستم به این شیوه تحقیرآمیز به آنان نگاه کنم؟! خصوصاً که در بیرون در برخی موارد به آن گوسفندان (مردم) پرخاش هم کرده بودم؛ اما هرگز به خودم اجازه نمیدادم این ترفند مؤثر(!) را در مواجهه با اعضای خانواده هم به کار ببندم. حتی اگر بهترین نتایج ظاهری را داشته باشد. در همین تردیدها و انکارها بودم که یکباره چیزی به ذهنم خطور کرد و جداً بیدارم کرد. با خود گفتم: «آن خانم که شاگردانش ( و غیر مستقیم مرا) راهنمایی کرده و چنین رهنمودی برای کسب اعتمادبهنفس صادر فرموده، خودش هم در آن لحظه بچهها را (و غیر مستقیم مرا) گوسفند فرض کرده بود؟!»
بله، پاسخ مثبت بود. او داشت گوسفندانش را راهنمایی میکرد. ناگهان خشم سر تا پایم را فراگرفت. از اینکه کسی مرا حیوان فرض کرده باشد برای آنکه اعتمادبهنفس خود را بالا ببرد، حالم دگرگون شد. تکتک صحنههای روزی که پشت سر گذاشته بودم به ذهنم آمد. از برداشت و تصور و برخورد و رفتارم، عمیقاً شرمسار شدم. من که تا همین چند دقیقۀ پیش، از آن اعتمادبهنفس کاذب، سرمست و مسرور بودم، به یکباره فرو ریختم. البته همچنان راه ایجاد اعتمادبهنفس را نمیشناختم، امّا مطمئن بودم و یقین داشتم که انسان میتواند انسانهای دیگر را پاک، خوب، محترم و ارزشمند فرض کند و از اعتمادبهنفس بایسته و شایسته هم برخوردار باشد.
اعتمادبهنفس کاذب چیست؟
اعتمادبهنفس حقیقی آن است که با تکیه بر باورها و رفتارهای صحیح ایجاد و تقویت شود؛ اما در مقابل اعتمادبهنفس کاذب آن است که بهواسطه یک باور غلط، غیرواقعی و دروغین و بر پایه رفتارهای نادرست ایجاد شود. به عنوان مثال، عدهای با تحقیر، خردکردن و احمق فرضکردن دیگران میخواهند به اعتمادبهنفس برسند. حتی بعضی با ایجاد فضای ترس و تهدید، میخواهند احساس خودبرتربینی و مثلاً اعتمادبهنفس کنند.
عهد و پیمان ما با یکدیگر این است که میخواهیم اعتمادبهنفس داشته باشیم به شرطی که هرگز باوری نادرست در وجودمان شکل نگیرد و رفتارمان براساس حفظ حرمت و کرامت دیگران باشد. ما هرگز اعتمادبهنفسی را که با تحقیر و آدم بهشمارنیاوردن دیگران ایجاد شود نمیخواهیم؛ هرگز.